من به همراه داستایفسکی در پیاده رو قدم میزدیم. داستایفسکی ماجرای مهمانان دیشبش را برایم نقل میکرد. از صورتش میشد میزان عصبانیتش را حدس زد. خواستم آرامش کنم که چخوف از آنطرف خیابان با چهرهای خندان به ما پیوست و با قلمی شروع به نوشتن در دفترش کرد. داستانش را برای داستایفسکی شرح داد.
نمیدانم نویسندگی برای این دونفر چقدر جذاب بود که غم واندوهشان را برطرف کرد. با آوردن نام آب آلبالو جفتشان لبخندی زدند. من به خیال اینکه شادشان کنم رفتم سه آب آلبالو خریدم و رو به جفتشان گفتم : تمام شد .حیف.
داستایفسکی با لبخندی گفت: نگران نباش ماالان یک باغ آلبالو داریم.
آخرین نظرات: