چارلی چاپلین

ظهری تابستانی بود. چارلی چاپلین گرسنه به سمت رستورانی میرفت تا چیزی بخورد.
در مسیرش سیرک بزرگی را دید که در حال آماده سازی برنامه ی فرداشب  بودند.
چارلی بندبازی در سیرک را خیلی دوست داشت. آرزویش این بود یک بار بند باز معروفی شود.
از کنار سیرک داشت رد میشد که دو چهره ی آشنا دید.

( لورل وهاردی برای خرید بلیطِ سیرک به آنجا آمده بودند. آنها باید برای رئیسشان ۱۰ بلیط میخریدند. رئیسشان امشب مهمانان مهمی داشت. تاکید زیادی برای خرید این بلیط کرده بود. به آنها گفته بود کار را در صورتی به آنها می‌دهد که با مهمانانش بخوبی رفتارکنند. آندو که دنبال کار بودند برای امرار معاش بایستی اصول خانه ی رئیس را رعایت میکردند.)
چهره آن دونفر، برای چارلی آشنا بود.
کمی فکر کرد و باخود گفت:یعنی ایندو مربی بند بازی هستند؟
باخود اندیشید: چه لزومی دارد که دونفر برای خرید یک بلیط آنجا باشند؟!!

یاد کلاس بند بازی افتاد.
(مطمئن شد که آنها مربی او هستند.)
آنها را صدا زد و آمادگی خود را برای تمرین بند بازی اعلام کرد.
لورل به هاردی گفت: گناه دارد، کمکش کنیم.
هاردی هم قبول کرد.
آن دو بلیطِ ها را پاره کردند و به هوا پرتاب کردند و برای کمک به سمت چارلی رفتند..‌‌

 

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط