روی زمین دراز کشیده بود و به سوسوی ستاره ها چشم دوخته بود. سه سالی میشد که وارد ارتش شده بود. با قوانین سختش به راحتی خو گرفته بود. نامش ققنوس بود. کسی نام حقیقی او را نمیدانست. زیر پنهان کاریش حقیقتی خفته بود که برایش مهم بود. همه دوست داشتند چون ققنوس دلیر وبی باک باشند.
صبح ساعت ۶ بیدارشد. بعد از ده دقیقه همه ی گردان به صف شدند تا ورود سردار لشکر جدید را خوشامد بگویند .
ققنوس به آرامی وبا طمانینه ازکنار سردار جدید رد شد. در ردای یک آبدارچی وارد صفوف گردان شد.
آبمیوه های شسته شده را به کار آموزهای جدید داد.لبخندی به آنها زد و به آنها خوشامد گفت.
آنها اولین ورودی های امسال بودند. معصومیت توام شیطنت در چهره شان مشهود بود. ققنوس بعد از پخش آبمیوه ها به کناری رفت و از دور مشکلات بچه های جديد را رصد میکرد. او در ذهنش تحلیل میکرد که بسته به خصوصیت اخلاقی کدام یک از بچه ها او را در اولویت برنامه هایش قرار دهد.
حافظه ی بینظیری در سپردن خاطرات داشت و جز خودش و سردار قبلی ارتش، کسی این موضوع را نمیدانست. درحقیقت کسی نمیدانست او همان ققنوس معروفست که به لباس یک آبدارچی درآمده است. سردار نام او را صدازد. او طبیعتن در صف نبود چون در لباس آبدارچی مشغول تحلیل عملیات در پیش رویش بود. به کلی حضور در صف را مثل گذشته از یاد برده بود. اگر سرلشکر نبود او مدتها بود که لو رفته بود. طبق معمول
با بلندگو صدایش کردند. سریع خود را به اتاق رساند و در رخت خوابش خوابید. او را بیدار کردند. او باچشمان پف کرده لباسش را پوشید
(حالش به مانند
بستنی قیفی ای بود که در حال آب شدن بود)
داشت تلوتلو میخورد که سردار را دید.
سرش را خاراند و به صف شد.
سردار گفت : کمی از ققنوس بیاموز .
او با خواب آلودگی به دوستش گفت: ققنوس کیست؟
سردار عصبانی شد وگفت؛
شبا که تو میخوابی
ققنوس ما بیداره
توخواب خوش میبینی
اومشغول عملیاته…
ققنوس در دل خندید و گفت:
مادرمن اینجوری میخواند؛
وقتی که تو میخندی
مادر تو میخنده
کمتر پلیس بازی کن
پلیس بازی هم حدی داره….
سردارجدید سکوت کرد وصورتش مانند فلز گداخته ای قرمز شد.
دوستش با آرنجش ضربه ای به او زد و گفت : پدرام کمتر مسخره بازی کن
این سردار مثل سردار قبلی نیست. اعصاب نداره هااا.
ققنوس باخود اندیشید
که
برای زندهماندن باید دوباره متولد شود
۲۹ تیر ۱۴۰۲ روز پنجشنبه.
آخرین نظرات: