به عکس نگاه کردم ولبخندی شیرین مرا بوسید
ازخجالت سرخ شدم
و
یاد روزی افتادم که روزی به یادماندنی را برای هم ساختیم…
به آسمان که نگاه میکردم ابرهایی را دیدم که در آسمان شروع به رقصیدن کرده بودند .
موسیقی طبیعت آغاز شد وبا صدای گنجشکها یی که نوای شادی سر داده یودند، خورشید پس از حلول عشقمان ازپشت ابرها نمایان شد.
جوانه هایی از خاک سربرآوردند و تولدشان با نفس کشیدن عشقمان همزمان شد.
درختها در آن لحظه، دست در دست یکدیگر صراحی محبت مینواختند واینک، با باد همنوا شده بودند وموسیقی عشق را برایمان، مینواختند.
فضای عاشقانه ای در لابلای نفس به نفس لقمه هایمان، طنین انداز بود.
صدای لبخند سلولهای بدنم را باتمام وجود، میشنیدم.
و، آن لحظه بود که نامت، حاکم احساسم شد.
برای نامت، حرمتی بیکران قائلم.
میدانی، آوردن نامت بر زبانم به منزله مهروامضای احساسم بتوست که در آن، نتهای موسیقیایی قلبم با کلامم یکی میشود وحدت را به تصویری از احساس میکشد.
صداکردنت موسیقی فرحبخش جانم شد.
آن لحظه، بوی عطر زندگی را حتا بادیدگان بسته هم، میتوانستم استشمام کنم.
خنکای دریاچه ونسیمی کهدر لابلای موهای من می دوید حکایت عاشقانه های من وتو را در گوشهایم زمزمه میکرد.
وسعت عشقی که در عمق نگاهت میدیدم نویدبخش عشقی مقدس شد.
همیشه میشنیدم که عاشقان ازهم جدا میشوند ولی آنروز تو به من خلاف آن را ثابت کردی.
تو به من یاد دادی اگر عشق وسیع وعمیق باشد
از تو فاصله نمیگیرد
بلکه
چون آهنربایی دو قلب درحال طپش را، به هم پیوند میدهد
ودرهم حل میکند.
دردلم احساسی از ذوب شدن وجودم را حس میکنم، ذوب شدنی که توام با نشاطست…. ضربان قلبم شدت گرفت وقطاراحساس در رگهایم شروع به دویدن کردوبوی عشق درنفسم سکنی گزیدوریه هایم پرشد از نامت .
قلبم درسینه ام خود را به اطراف کوبید ،
پوستم ترشد وقلبم گریست.
او توراطلب میکرد ومن، دراقیانوسی از حیا وشرم غرق شده بودم
که تو مرا صدا زدی…
چشمانم با اشک قلبم تر شد
بغضی از نشاط راه گلویم رابست
ومن عاشق شدم.
توبه من طعم عشق را چشاندی
ویاددادی که،اگر چه،
در ظاهر از هم جدائیم
اما، یک روح در دو بدن هستیم.
قلبم رانگاه کن وببین که، چگونه داستان عشقم را با طپشهایش فاش میکند…
دستهایم را ببین.ببین که چگونه از شوق دیدارت میلرزند…
عمق نگاه تودر چشمانم طوفان به پا کرد، گویی در گردبادی از عاطفه در حال چرخیدن بودم، چون توراتماشا میکردم..
آغوش پر مهرت که ترانه های احساس را در وجودم زمزمه میکرد به من جرات عشق ورزیدن داد
چشمانم را بستم ودر وجودت حل شدم..
در دل
نوازشهایی برای گفتن دارم.
اما عاشقانه های من وتو
به من آموختند عاشقان در سکوت یکدیگر رامیشنوند
ونیازی به لب گشودن نیست …
و
حکایت عشق را
پایانی نیست ..
جمعه۱۷ اسفند ۱۴۰۱
آخرین نظرات: