در حال گوش دادن به صدای ریلز بودم که صدای شر شرِ آب، مرا وارد یک دنیایی دیگر کرد.
دنیایی؛ مملو از حس امنیت و آرامش. دنیایی؛ که با فرکانس ۴۳۲ هرتز تنظیم شده است؛ دنیای طبیعت؛ زندگی و مدیتیشن. صدای تکان خوردن برگهایی را در فرای ذهن خود دیدم که با هر حرکتشان، نسیمی خنک را در فضا میپراکنند.
بوی زندگی و، شادابی بی نظیری را در فضا میدیدی و لمس میکردی که با هر نفسش میتوانست مبدل به لبخندی زیبا شد و خوب زندگی کرد.
زندگی ای شاد و پر از رنگ و رنگین کمان. زندگی ای مملو از بینش و آگاهی.
زندگی ای که یاد آور در مسیر بودن و، شدن است.
در مسیری است که به سببِ حضورً تو مُیسر میشود.
ایده ای در سرم جرقه زنان میدود و شیطنت میکند ؛
حضور یک کلبه ای رنگی را در آن فضای سبز میبینم که محل مناسبی برای هر رهگذر در حال عبور است.
کمی آن طرف تر یک کافه ای کوچک در میانه ی جنگل به چشم میخورد. کافه ای که بوی عود و عنبر را، در عطر هر قهوه ای که سرو میکنند میتوانی استشمام کنی.
آنجا بستری مناسب برای نوشتن است. میتوان اسم کافه را کافه نوشتن نامید. کافه نوشتن برای هر کدام از شما، در هر فصلی، مکانی مخصوص و منحصر بفرد در نظر رفته که ؛
با حضور سبزِ سبزتان میتوانید آن حس را زندگی کنید.
کمی آنطرفتر میتوانی یک فرش از کلماتی را ببینی که یک دختر جوان با میل بافتنی اش میبافد. در حقیقت با استفاده از کلمات برای تو لباس پشمینی میسازد تا در هر سرما و گرمایی تو را از گزند ننه سرما حفظ کند.
من تابحال لباسی از کلمه نپوشیدم تا گرمم کند. شاید جنس این کاموا که معیار لطافتش از کلمه و کلام است؛ تار و پودی ابریشمین داشته باشد.
دخترک _در حال بافتن کلمه ها_ ناگهان فریاد زد: در تار و پود فرش، کلمه ی محبت، و کلمه ی مدارا، حجمش کم شده است.
من بجایش کلمات لطف و ارادت را روی فرش قلاب بافی میکنم.
ناگهان، قلابی از مروارید و درخشان، پروازکنان از روی رود رد میشود و در دستان دخترک فرود می آید.
یاد آخرین پروازم افتادم.
در سرزمین خیال فرود آمده بودم.
سرزمین خیال من هم،یک چنین باند فرودی داشت.
نرم بود چون از جنس حظ و لذت بود. ملایم بود چون از جنس حرکت آرامِ رود بر روی یک صخره ی سنگی بود.
آهنگین بود چون از جنس موجهای اقیانوسی پر هیبت بود.
شاد بود چون از جنس یک رنگین کمان بود و…..
در آن فرود بر سرزمین خیالم خلاقیت را در حال پادشاهی دیدم. آن سرزمین را نمیشناختم ولی اکنون در هر ثانیه دوست دارم فقط به آن سرزمین سفری داشته باشم.
سرودی از جنس طعم یک شکلات شیرین و کیکی پر خامه را شنیدم که بر سیمای یک گوجه سبزِ تُرش نشسته بود.
شیرینی ای در ترشی.
به یاد اصفهان افتادم. در اصفهان دوغ و گوش فیل را باهم میخوردند و در یک چشم بهر هم زدنی یک طعم شوری در شیرینی بی نظیری را دهانت حس میکردی که هرچقدر میخوردی باز دلت میخواست که لیوان دوغ بعدی و دانه ی گوش فیل بعدی را نوش جان کنی…
در حال توصیف این طعمها بودم که دهانم را سیل برد و مجبور شدم کمی از سیل وارد شده را قورت دهم تا بزاق دهانم کمی در حال تعادل قرار گیرد.
یاد سرود افتادم. با بیاد آوردن فرود خودم بر سرزمین خیالم، بوی یاسهای اردیبهشت در مشامم پیچید و چنان مسحور بوی یاسهای رونده شدم که ندانستم چه شد که قلاب را از دستان دخترک برداشتم و شروع به قلاب بافی کلمات کردم .
در حال قلاب بافی بودم که به صدایی به خود آمده و متوجه شدم که همسایه ی بغلی، دارکوب وار،
روی اعصابِ کافه چی رفته تا نوشته هایش را به سلاحی بدل کند. نوشته هایش بایست چون حرکتِ نرمِ لمسِ برگ گل، میتوانست یک فیل وحشی را گردن بزند.
کافه چی نمیتوانست محتوای حرف آن مرد دارکوب منش را درک کند چرا که او فقط یک کافه چی بود نه یک نوشته چی…..
با نگاه به زلالی آب، خسته وار از زمین بلند شدم تا به منزل بیایم که؛
صدای گنجشکان چنان مرا در خودش غرق کرد که؛
من مستِ مست وارد فضای خانه شدم….
آخرین نظرات: