قسمت دوم : من ومهیار به کجا رسیدیم….
داستان من ومهیار به اینجارسید که من ومهیار منتظر ورود پدرش ماندیم تا بدنبال پسرش بیاید.ساعت نزدیک ۲۳ بود وجناب مهیار خان دوساله هنوز به خانه شان بازنگشته بود ومن علت همه ی این مواهب بودم. قرار شد که من به منزل خواهرم بروم تا مهیار ازخر شیطان پایین بیاید و درآغوش مادرش بخوابد که من بعید میدانستم. البته زیاد کارتون نگاه کرد وکلی بازی کردیم و بوی خواب میداد. به مادرم چشمکی زدم وگفتم: ایرم ایمونم، اگر شد ایمونم و ایخوابم….(میرم،بمونم،اگر شد میمونم ومیخوابم)مامان چشمانش میخندید وباخوشحالی به آرامی گفت: بسلامت.ایمونین….پدر مهیار زنگ زد ومهیار دوباره با دیدن پدرش گفت: ایخام ایخوابم.(میخوام بخوابم)یعنی چهرهی زار وخسته ی پدرمهیار حکایت از روزی خسته کننده داشت وروزهای بودن هم مزید بعلت شده بود. مهیار علاقه به رفتن نداشت وبه من میگفت: نرو… گفتم منم میام. گفت: نرو. گفتم: برو منم میام.خندید وگفت: نه تو نیا..گفتم: من خونه ت نیام؟خندید وبااشاره ی دست به من راه را نشان داد که بیا. روبه پدرش کرد وگفت: ندو ایاد(ندا بیاد).. دیگه رسمن از خاله بودن استعفا داده بودم وشده بودم همبازی مهیار. به اندازه ی۴۰ سال جوانتر شده بودم وبپر وبپر میکردم. اینها دیالوگهای ذهنی من بود در زمانیکه دنبال کفشهای مادرم بودم تا یک سر کوچولو، به منزل خواهرم بزنم. پدرمهیار گفت: مهیار نمیخوابد.تاصبح بیداره ها.. اذیت نشید؟ گفتم: نه. مشکلی نیست. زود میام بالا. از آسانسور پیاده شدیم ومهیار یا خوشحالی دررا باز نگاه داشت تا من وارد خانه شان شوم.احساس میکردم چون یک ملکه ای هستم که وارد قصر سلطنتی خود میشود. ومهیار درحکم پادشاهی بود که دستان خاله یا دوستش را میگرفت تا خیالش راحت شود که در نمیرود. وقتی که دید کیفم راگذاشتم وروی صندلی و نشستم باخیال راحت نفسی راحت کشید. بسوی من آمد و ادای موش درآورد. وقتی بخواهد خودش را لوس کند صورتش راجمع میکند، چشمهایش را به هم فشار میدهد ولبهایش را غنچه میکند وبهم میفشرد. به دلیل استقبال از مخاطبینش، این کار ادامه دار ادامه یافته است. وقتی دندانهای کوچکش در دهانش مشخص شد کاملن شبیه یک موش شده بود.
(میتوانم بگویم بچه ها بازاریابی محتوا را بخوبی بلدند وخیلی خوب متوجه میشوند نیاز اطرافیانشان چیست. ای کاش راه درست برخوردکردن با این مدیرهای کوچک را بلد بودیم وبچه ها آسیب نمیدیدند.)
روی صندلی مقابل اپن نشستم وخواهرم برای مهیار غذا ریخت. گفت: نیخورم(نمیخورم).گفتم منم یه چیزی بخورم تا قوی شیم، بعدش بریم بازی.با اشتیاق به او نگاه کردم وگفتم: قبوله خاله؟؟ سرش را تکان داد وبا لبخند بطرف صندلی حرکت کرد. به او کمک کردم تا روی صندلی بنشیند. نشست وشروع به خوردن غذایش کرد وتا آخر غذا راخورد. داشتم به خود دلداری میدادم ومیگفتم: کی میتوانی جیم بزنی؟ مهیار چشم وگوشش را باز کرده بود ومن اگر یک قدم به سمت در میرفتم داد میزد اوجا؟؟ ندا اوجا ایری؟(کجا؟ ندا کجا میری؟). مجبور شدم فعلن تا جایی که میتوانم بااو بازی کنم. موبایلم را آوردم وشروع به مصاحبه با او کردم. از او سوال پرسیدم دحول دنیای کودکانهاش.
از او پرسیدم شما درقالب یک آدم کوچولوی قشنگ، دوست داری بزرگترها برای تو چیکار کنن تا خوشحال بشی؟ گفت: اوشال اشم؟(خوشحال بشم؟؟) گفتم: آره قشنگم. خوشحال بشی. گفت: ایخندم؟؟(بخندم؟). صدای خنده ی زیبایش درفضا منعکس شد. دردرون به خود میبالیدم که هم صحبتی چون او داشتم. اویی که در دنیایی از پاکی وصداقت غرق بود. بچه ها همه چیز را متوجه میشوند. حتا همین استرس من را. تا حد ممکن سعی کردم بخندم وپیش او تظاهر به لبخند کنم. باهم به مسافرت رفتیم.ماشینها را سر جاده ای که کناره های فرش حکمش بود.با نقش ونگارش فرش مسیر را برایمان راحت میکرد، گذاشتیم ومسافران ماشینهایی که درقالب یک عروسک بیجان بودند ومن به آنها هویت بخشیده بودم را پیاده کردیم. پیاده کردم تا اندکی استراحت کنیم یا نمازخواندن وچیزی بخورند. بعد از مدتی دوباره مسافران سوار ماشینها شدند. من ومهیار که لیدر بودیم جلوتر از بقیه ی ماشینها حرکت میکردیم. به سمت دریا حرکت کردیم. به مقصد رسیدیم. مسافران برای اقامتشان نیاز به مکانی داشتند تا درآن بمانند. چند ثانیه بعد مهیار، اشاره به دوچرخه اش کرد وباعجله سوار دوچرخه شد. من طبق معمول پای بازی مهیار شدم. با او که بازی میکنم کودکم در دنیایی از خاطرات غرق میشود وحس کودکی درمن جوانه میزند. گویی نشاط در وجودم میرقصد وبرای همپا شدن با او به خیال پردازی میپردازد.گاهی آنقدر غرق کودکی میشوم که مهیار با نگاه عاقل اندر سفیهی به من مینگرد.انگشت کوچکش را به کنار لبش میگذارد وفکر میکند.نگاهی به من وکارهای کودکانه ام میکند وآگاهی به هیکل بزرگم وباکمی مکث انگشتش را از دهان برمیدارد.سری تکان میدهد.گویا به من میگوید: ای بابا، معلوم نیست باخودش چند چنده… آن شب خانواده مهیار که شامل مادر وپدر وخواهربزرگش بودند دراتاق خواب مادرش میگفتند ومیخندیدند ومیوه میخوردند. خواهرم آمد سیبی به من داد. گفت: اذیت نشید ندا؟ این خواب نداره.میخواهی برو بخواب. گفتم: من تا زمانی که بتوانم بااو بازی میکنم.خندید وگفت: بهتر.من برم کمی دراز بکشم.دراتاق میخندیدند وپدر مهیار گفت: ما اومدیم تو اتاق نداخانم بیرون تنها مونده…انگار ستاره بچه گرفتیم.برایم این را بلند بلند تعریف کردند ومن خندیدم.خواهرم گفت: اگر اینقدر بچه دوست داری چرا درمشهد کار نمیکنی؟ارزشش را دارد. گفتم: اتفاقن جدیدن به این مقوله دارم فکر میکنم.برای خود من حالب بود هرچه بیشتر با مهیار بازی میکردم بیشتر نشاط را حس میکردم.لذتی وافر را میکشیدم که تا آن زمان به این شفافی نچشیده بودمش.
خوابم گرفته بود به دستشویی رفتم تا جیم بزنم که بازتاب مهیار به خودم آمدم. خواهرم گفت: اعتمادش ازت سلب میشه اگر بری وبهش دروغ بگی…حرفش کاملن منطقی ودرست بود.گفتم: نیگاه کن.خاله بره دستشویی وبیاد. او هم میخواست بامن داخل سرویس بیاید.😅
وقتی بیرون آمدم باچنان استقبال گرمی ز سویش مواجه شدم که تا بحال نظیرش را ندیده بودم.
به اتاق خواهرش رفتم تا مثلن بااو بخوابم. پسر قشنگم وقتی مرا دراز کشیده دید ووقتی خواهرم گفت: ندو میمونه. باخیال راحت به پذیرایی رفت.موج خواب درچشمش میدوید وبه زور باانگشت چشمان قشنگش را باز نگاه داشته بود.
تاب دیدن ناراحتیش را نداشتم.بیرون رفتم او را درآغوش کشیدم وروی مبل راحتی نشستم.پاهایش را رومبلی گذاشتم وشروع به نوازشش کردم.عزیزکم بسیار دلپذیر بود بیخوابی آن لحظه. برایش داستان تعریف میکردم وشعر میخواندم. خواهرم وخواهرزاده ام خندیدند وگفتند: ندا اون تازه ازخواب بیدارشده بود که اومد بالا.نمیخوابه.گوشم بدهکار نبود.برایش منطقی توضیح دادم شب هرکسی باید درخانه ی خودشان باشد.قبول نکرد.دیگر داشتم تسلیم میشدم.بچهرا گذاشتم تا به دستشویی برم ودستهایم را بشویم تا خواب از سرم بپرد. بیرون آمدم .مهیار گفت : ندو..گفتم : مهیار خاله باید بره بالا خیس شدم.گفت:ایس؟(خیس؟؟) گفتم: آره باید برم .خواست به لباس من دست بزند گفتم: خیس شدم.برم بالا لباس ندارم اینجا.خواهرم به فریادم رسید گفت: تومیری حموم تمیز میشی ولباس میپوشی ما لباس نداریم.گفتم: نه لباس تو تنم میشه نه آبجی نه مامان.باید هرکی لباس خودشو بپوشه.نمیدوانم حرفهایم برای آن لحظه مناسب بود یانه.ولی راضی شد مرا بدرقه کند وبدون لجبازی ازهم خداحافظی کردیم تا روز بعد.
وقتی بالا رفتم مادرم وررا بازکرد وبه خانه رفتم.و به روز من میخندید وگفت: حالا دیدی بچه داری سخته. گفتم اووووف سخته.. ولی دوستش دارم می ارزه.
۱۲:۴۰ جمعه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
2 پاسخ
آخی، چه قشنگ♥️
فقط خانم اشتری لطفا بعد از هربار نوشتنِ متنهاتون، یکبار اونها رو بخونید و غلطهای املاییش رو بگیرید.
بعضی از جاها قابل فهم نبود.
اینطور به نظر میرسید که خودتون هم از سرتون باز کردید و فقط میخواستید یه متن بنویسید
سلام
وقتتون بخیر.
ممنون که وقت گذاشتین واینقدر دقیق خوندید.
چشم. دراسرع وقت، بروزش میکنم.
از بازخورد خوبتون سپاسگذارم.