عشقی که در حال سقوط رنگ باخت ولی خاموش نشد.

داستان آشنایی من ورومینابرمی‌گردد به ۱۵ سال پیش. دقیقن زمانی که با کل کل کردنهایمان، اساس وبنای زندگی خواهرم وبرادر رومینا را، ویران کردیم.

پدر مادرم نامم را آرش گذاشتند ونام خواهرم را  آزاده گذاردند تا زندگی خوبی داشته باشیم. من مانند آرش کمانگیر شوم و آزاده هم که از نامش پیداست، قرار بود چون نامش آزاده باشد نه آن چیزی که من ورومینا از آن دوساختیم. برادر رومینا، رامین نام داشت وخود رومینا هم رومینا بود وبا معنای نامش معنا ی زندگی پاک را می‌ساخت نه زندگی که من واو برای خواهرم وبرادرش ساختیم. آندو زمانیکه باهم ازدواج کردند مانند دو کبوتر عاشق رفتار میکردند . من ورومینا از آندو ۷ سال کوچکتر بودیم. وقتی رومینا عشق ومحبت آندو را دید دنبال یک چنین کلبه آرامشی گشت. دنبال مرد آرزوهایش، خیره به خواهرم که در لباس عروس می‌درخشید، نگاه می‌کرد ومن هم بدتر از او به برادرش که در لباس دامادی خیلی آراسته ونجیب بود نگاه میکردم. آنزمان من۲۳ سال داشتم و رومینا ۱۷ ساله بود وجفتمان در دنیای کتاب های عاشقانه غلت میزدیم وبه غلط آنرا عشق تصور میکردیم. آزاده و رامین عاشق یکدیگر بودند وجانشان برای هم میرفت.. چنان قربان صدقه ای برای هم می رفتند که تا بحال در زندگی کسی این عشق وعاشقی را ندیده بودیم. درحال نگاه کردن به خواهرم به مردی مینگریستم که او را ازمن گرفته بود. درست است رامین را میگویم. اگر چه خواهرم او را خیلی دوست داشت وخوشحالی آزاده برای من مهم بود ولی نمیتوانستم ببینم که او جز من به دیگری فکر کند . درست مثل هووی من بود. گویی آزاده برای من هوو آورده باشد. هضم این مطلب برای من سخت بود. تصمیم گرفتم نظر رومینا را بدانم. بااینکه او خواهر رامین بود ودر ذات به حد زیادی، شاید، شبیه برادرش باشد ولی چاره ی دیگر برای من نمانده بود، باید اقدامی میکردم. تاآمدم تیر وکمان آرش وارم را بردارم، دیدم که شیرینی ای که در دهانم بود، از دهانم بیرون افتاد ومن وای وای کنان از صحنه شکارم، دور شدم واین بارهم عمه اقدس مثل همیشه بو برده بود که قرارست کاری کنم ومن را از صحنه مورد شکارم دور کرد. تا خواندن خطبه ی عقد الکی وتصنعی، فرصتی داشتم، ولی هرچه فکر کردم آنها رسمن با هم ازدواج کرده بودند. حال من این مراسم را بهم بزنم یا نزنم، توفیری برای من نداشت. رومینا ریز ریز به من میخندید. باعصبانیت خیاری را برداشتم وبه رومینا نگاهی کردم واز روی خشم، همراه شیرینی دانمارکی خیار را گاز زدم.

از عصبانیت خیارها بودند که در معده من، جای می‌گرفتند و شیرینیهای میزی که درو میشدند و از مری من به سمت معده درحرکت بودند. به خود آمدم، دیدم شیرینی ومیوه میز آقاجون را نوش جان کردم والان کتک مفصلی میخورم. پی چاره بودم. رومینا را صداکردم وچون شاهد ماجرا بود گفت: خودت گند زدی. خودت درستش کن وبه او قول موبایلم را دادم ولی قبول نکرد و مجبور شدم دروغ بگویم که بلای جانم شد. رومینا با درایت میوه هایی که من از سر هرچیز می آوردم را، با هماهنگی روی میز چید وبا دست کشیدن  به سر وروی بقیه دیس ها همه یکنواخت دیده میشدند. من ازبهت به او گفتم: تو چطوری این کار راکردی؟ گفت: به این میگن استراتژی خانومها. آدم فوت وفن رو یاد نمیده. ازدستش عصبانی شدم ولی مرا از یک کتک مفصل، نجات داده بود.چشمانش میخندید. نمیدانم آن روز وقتی به او نگاه میکردم چه اتفاقی در من افتاد که صورتم قرمز شد و کمی خجالت کشیدم. نفهمیدم چه اتفاقی افتاد ولی نه،حتمن اشتباه میکردم. شایدهم،عاشق شده بودم. نمیدانستم. عشق برای من رویایی فانتزی بود ودر مخیلاتم نمی‌گنجید. فکر نمیکردم که روزی من هم عاشق شوم. اما گویی این اتفاق زودتر از آن چیزی اتفاق افتاد که تصورش را میکردم. من اصلن آماده این نبودم که عاشق شوم ونسبت به کسی احساس خاصی داشته باشم ‌ولی این اتفاق افتاده بود ومن دراین میان خیلی بی دردسر وارد بازی عشق وعاشقی شدم. بازی خطرناکی که درانتهای آن یا قلبها میشکند ویا خانواده ها داغدار قلب عزیز دلشکسته شان می‌شوند. طلاقها را به وضوح میدیدم و دلم نمیخواست یکی از آن افراد باشم. البته قبل اتفاق افتادن هر چیزی فکرکردن به آن باعث جذب آن اتفاق می‌شود ونمیدانستم که من آن اتفاق را جذب میکنم یا نه…

قدم در راهی گذاشتم که بسیار میترسیدم ولی از طرفی عاشق دختری شده بودم که مدام با او کل کل میکردم. او راعاشقانه دوست داشتم. وقتی که میدیدمش قلبم تند تند شروع به تپیدن میکرد وازطرفی شدت تپشهای قلبم به حدی بود که قلبم را در گوشم حس میکردم. ازمیان تمام گلها نسترن ومریم را برایش میپسندیدم. رومینا برایم طعم خوب وشیرین یک زندگی را داشت. سن ۱۷ و۲۳ را دوست داشتم واین دوعددرا جمع کردم وبه عدد ۴۰ رسیدم که نهایت پختگی درآن رخ میدهد وبه این نتیجه رسیدم که ما برای همدیگر یک نشانه هستیم.یک نشانه از بودن وزیستن دریک مکان مقدس بنام زمین. آری زمین. بودن درکنار رومینا برایم بسیار خوب وعالی بود. حس وحال خوبی را با بودن کنارش تجربه میکردم. اوهم حس وحال خوبی داشت وبا بودن کنارهم حال خوبی داشتیم.آن اولین از سر لجبازی باعث کدورت بین آزاده ورامین شدیم که منجر به این شدکه آنها تا مرز طلاق پیش رفتند ولی بعلت اینکه عشق بین ما دونفر را دیدند از کارشان پشیمان شدند. در لحظات آخر وقتی متوجه حربه من ورومینا شدند، ازلجبازی خود دست برداشتند درستست اکنون زندگی خوبی دارند ولی تا این مرحله ازچه خطر کده هایی که گذر نکردند وچه تاوانهایی که ندادند…. البته اگر بین آن دو نفر رابطه عاطفی عمیقی نبود معلوم نبود سر از کجا درمی آوردند. من ورومینا با دیدن آزاده ورامین وصلابت عشقشان تصمیم به تحقیق درباره عشق کردیم وکتاب رازهایی درباره عشق نوشته باربارا دی آنجلیس را خریدیم وهر دونفرمان یک جلد جداگانه برای خود خریدیم تا درمواقع که وقت آزادی داریم بتوانیم آنرا بخوانیم ودرباره ی این موضوع با هم صحبت کنیم. یکی از مطالب زیبای این کتاب عشق الاکلنگ بود. یعنی هرکجای رابطه مان اگر من یا طرف مقابل یک حس و احساس درون خودش را سرکوب کند آن طرف مقابل آنرا نشان خواهد داد ودر بدن طرف مقابل مانند پیستون این عشق درنوسانهای خودش درحرکت است. پیشنهاد میکنم این کتاب را بخوانید. عشق بین من ورومینا دراینجا تمام نمیشود.این ابتدای داستان زیبای عشق بین ما دونفر است.

مراقب عشقتان باشید واین درخت زیبا را آبیاری وتیمارکنید.

برگی از صفحات عشق بین آرش ورومینا.قسمت اول

ساعت ۱۸ دقیقه بامداد

۱۴۰۱.۱۲.۱۲

شنبه.

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط