چراغها را خاموش کردند وخوابیدند .من به اتاق آمدم ودیدم بیدارست.گفتم : میخواستم کتاب بخوانم.تو بخواب من بیرون میروم.بنده خدا باهمان چراغ روشن خوابید ومن نیز از ساعت ۱۱ هرشب شروع به کتاب خواندن میکردم تا ساعت یک یا دونیمه شب.آن قدری کتاب میخواندم که بدنم وروحم میکشید.تشنه خواندن بودم وبرای بار دوم میخواندم.
مدتی بود که معده ام ورم کرده بود واز بیحالی رمق مراقبت از خودم را نداشتم وبی حال بودم.دکتر که رفتیم گفت: حتمن باید آندوسکوپی بشوی .همه میدانستند من زیر بار نمیروم وبعلت شرایط جسمی بدی که داشتم با من مدارا میکردند. ترس وجودم را گرفت.دکتر گفت نمیشود.حتمن باید آندوسکوپی شوی.به او نگاهی کردم وبا تمام قدرت کلمه نه را،در چشمانم جای دادم.
او نگذاشت وگفت : حالا شما یک معالجه ساده کنین.دکتر حرفش را گوش کرد وگفت: ورم داری دختر.غذابهت نمیدهند؟
منکه اصلن حوصله شوخی کردن را نداشتم بیخیال وناراحت از تخت بلند شدم.دکتر یک سری قرص نوشت وگفت تا دوهفته بخور وبعد بیا ببینم.اگر دفعه بعد بدتر شده باشد حتمن باید آندوسکوپی بشود.
با خودم عهد بستم نگذا رم آندوسکوپی شوم.از هر راهی کمک میگرفتم.یک سری سررسید از خانه خودم آوردم وکتاب ۴ اثر فلورانس اسکاول شین ودولت فرزانگی .
تا میتوانستم کتاب میخواندم اما سانس شب برای کتاب ۴ اثر فلورانس عزیز من بود.خود را با آن کتاب بیمه کردم.میتوانم بگویم در شبهای تار وپردرد خودم فقط خدا بود واین کتاب ومن آخرین شخصی بودم که درخانه به خواب میرفت .
(کتاب فلورانس را بجای یکی از قرصهایی که دکتر تاکید داشت ،اکثرن آنرا میخورند ، بنام کلدنیوم سی که برای عصب معده بود وآرامبخش بود میخواندم.)
روز موعود فرا رسیدو من باید به دیدن دکتر میرفتم.دکتر من را معاینه کرد وازترس برخود میلرزیدم که مبادا بگوید هفته بعد یا فردا بیا آندوسکوپی…
دکتر با صورتی خندان پشت میز نشست وگفت: دیدی قرصهایی که دادم چه کردند؟اثر قرص سبزه ستهاااا…
بلاضفاصله گفتم: نه من اونو نخوردم.دکتر با بهت گفت: چرا؟ گفتم: با داروهای دیگرم درتضاد بود،نخوردم .گفت: امکان ندارد،تو چیکار کردی پس؟ آن ورم کاملن از بین رفته است.یک کاری کردی .اون ورمی نبود که ساده خوب بشود.گفتم کتاب خواندم ونوشتم.گفت: چه کتابی ؟ گفتم ۴ اثر فلورانس اسکاول شین…
سرش را پایین انداخت .سری به علامت تایید تکان دادو گفت: دیگه چیکار کردی؟ گفتم : سعی کردم حرص نخورم ومثل کتاب اصولش را پیاده کنم.
دکتر گفت: دختر تو نیاز به دکتر نداری.تو خیلی خوب میتوانی از عهده خودت بربیایی.بیخیال رنج دنیا .غم مخور.آفرین.دیگه این ورا پیدات نشه.ما از دیدن بیمار شاد نمیشیم وچشمکی زد ودست تکان داد.
تحسین دکتر مرا بیشتر به کتاب خواندن ترغیب کرد ومخصوصن اثر آن را به چشمم میدیدم.کتاب آنتونی رابینز را درکنار کتاب فلورانس اسکاول شین خواندم تا اینکه کاملن قرصها را قطع کردم . این کتاب چندین بار بیماریهای مرا درمان کرده است.آخرین بارش همین بیماری اخیرم بود.آنقدر کتاب خواندم که حال عمومیم بهبود یافت وبا برگشت به خانه دوباره اعصاب وهیجانم مرا درکام خودغرق میکرد.برایتان خواهم گفت که بیماری با من چه کرذ.
امروز از معجزه خواندن این کتاب گفتم.
۴ اثر رابخوبی بخوانید وبا گوشت وخونان لمسش کنید.
دردوران جدایی هم بارها این کتاب را خواندم وحال خوبم را تضمین میکرد.
این کتاب یکی از کتابهاییست که به یقین میتوانم بگویم معجزه میکند.
(این داستان خود روایت خوبیست برای اثر خواندن ونوشتن برسلامتی…)
امتحانش کنید.
تنتان سلامت
یکشنبه
۲۳:۵۰
۱۴۰۱.۹.۲۷
پاییز
3 پاسخ
ندا جان خوشحالم که کتاب خوندن اینقدر تاثیر مثبتی روی شما داشته. خط آخر که نوشته بودید دوران جدایی ناراحتم کرد. راستش من از اون دسته ادم ها هستم که فکر میکنم یه رابطه باید تا اخر ادامه پیدا کنه و اونقدر سازش بخرج می دم که متوجه کمبودها نشم. دیروز یه مطلب خوندم که ادما تو رابطه دنبال یه چیزایی هستند اگه پیدا نکنند بعد یه مدت از هم دور میشن و این نباید دردناک باشه چرا که بعدش اتفاق های بهتر و ادم های بهتر وارد زندگیت میشن. امیدوارم برای شما هم همینطور بوده باشه عزیزم. شما منو یاد دورانی می اندازید که تازه دخترم به دنیا اومده بود. اون موقع تو فاز نوشتن نبودم. ولی تا نیمه های شب بیدار می موندم و وبلاگ می خوندم. یه خانمی بود که وبلاگش رو دنبال می کردم و مثل شما صمیمی می نوشتن یه جوری که انگار من پیش بودم. وقتی می نوشت دارم توی تراس خونه چای میخورم انگار من تو تراس بودم و من چایی رو میخوردم. ندیده بودمش ولی دوسش داشتم
سلام لیلاجان
منظورم این بود که کتاب دوران جدایی را برای من آسان کرد واکنون حس وحال خیلی خوبی دارم.
ممنون از بازخوردتون
خدا رو شکر که الان حس و حالتون خوبه. انشالله که همیشه خوب باشید عزیز جان