داستان شب۲

اکنون؛
تصمیم گرفته بود امروز به خودش مسلط باشد. حرفهای مادربزرگ خیلی به دلش نشسته بود. احساس می‌کرد یکنفر در این دنيا پیدا می‌شود که او را درک کند، ببیندش و برایش، ارزش قائل شود.
عسل به یاد نمی آورد که آخرین بار  درمورد چه مسئله ای با حمید صحبت کرده بود. موضوع صحبت را هم، به یاد نمی آورد. چقدر ا حساس بی ارزشی می‌کرد. عزت نفسش را کلا ازدست داده بود. به خود گفت: آیا واقعا او در فکرش، به جدایی فکر میکند؟ او را دوست دارم، من چه کار کنم؟ به خانواده ام چه بگویم؟
صدای زنگ تلفن او را ازدنیای شلوغ ودرهم وجودش بیرون کشید. نیم نگاهی به تلفنش کرد وجوابی نداد. به خود گفت: هرکسی کاری داشته باشد به موبایلم زنگ می‌زند. صدای باران را شنید که میگفت ؛ عسل آب دستته بزار بیا. حال مادربزرگ بد شده. من هول شدم.
عسل بسرعت راهی خانه باران شد . باران نم نم میبارید.
به خود گفت: آدم درستی مثل مادربزرگ چرا اینهمه بیماری دارد؟
با قوانین حاکم بر عالم در کشمکش بود. به خانه باران که رسید، دید که آمبولانس در حال انتقال مادربزرگ به بیمارستان است و باران دستپاچه وگیج به روبرویش نگاه میکند. تابحال آنقدر باران را ناراحت ندیده بود. خیلی ناراحت شده بود. گویا این اتفاق برای او افتاده بود.
ماشین حرکت کرد و باران متوجه حضور عسل نشد. عسل درحالیکه رفتن ماشین آمبولانس را مشاهده میکرد، به خود گفت؛
اگر کمی حواست به لحظه ی اکنونت باشد هرگز موقعیت‌های زندگیت را راحت از دست نمیدهی.
اگر وقتی حمید با تو بحث می‌کند حواست به همان لحظه ای  باشد که با تو صحبت می‌کند هیچ گاه سوءتفاهمی ایجاد نمیشود. همان لحظه ای که صورت او را مینگری.
همان لحظه ای که دلت گوشی است برای شنیدن جمله هایی که او برزبان میراند…
همان لحظه ای که تورا به خاطر اهمال کاری ات توبیخ می‌کند… همان لحظه ای که بخاطر توبیخ تو از دست خودش،ناراحت می‌شود ودستانت را می‌بوسد وپوزش می‌طلبد…
همان لحظه ای که می‌گوید؛ عسلم؛دوستت دارم.وباغرق شدنش در احساساتش دیرش می‌شود…
همان لحظه ای که چشمانت با نگاه نافذش روبرو میشود..
همان لحظه های ناب باحمید بودن…
اگر حواست باشد که تو اکنون هستی ،..
در این لحظه حضور داری نه متصل به گذشته ات هستی ونه منتظر آینده ات…
من، لحظه لذت ناب بودن را خوب بلدم…
در این لحظه نه منی وجود دارد ونه تویی،همه ما هستیم یکپارچه وواحد..
نوازش قطره اشکی گرم،اورا به خود آورد ،او مقابل خانه باران ایستاده و به شلوغی ذهنش سامان می‌داد.
اکنون بیشتر از گذشته، بودن وحضور همسرش را ارج مینهد وقدردانی او از همسرش،
با تغییر سبک زندگیش میسر می‌شود.با لبخندی به روزش سلام میکند.

 

ساعت۵۰ دقیقه بامداد ۴ شنبه

۱۴۰۱.۱۲.۹

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط