داستان شب
داستان شب۴
انتظار شیرین؛ به آسمان مینگریست. شکوه وعظمت شب و سکوت زیبایش او راغرق در شادی کرده بود. حال بد او را ، فقط، نیم نگاهی
انتظار شیرین؛ به آسمان مینگریست. شکوه وعظمت شب و سکوت زیبایش او راغرق در شادی کرده بود. حال بد او را ، فقط، نیم نگاهی
درد پنهان ؛ سینا دوست صمیمیش بود از زمانیکه به این محل آمده بودند اوتنها کسی بود که رفاقتش را به او ثابت کرده بود،
گلدوزی؛ او، گلدوزی را از مادربزرگش آموخته بود، همینطور نحوه برخورد با آدمها را… پدر ومادرش پزشک بودند واکثر مواقع وقت خود را،در بیمارستان کسری
اکنون؛ تصمیم گرفته بود امروز به خودش مسلط باشد. حرفهای مادربزرگ خیلی به دلش نشسته بود. احساس میکرد یکنفر در این دنيا پیدا میشود که