مصاحبه بامهیار چگونه گذشت؟
قسمت دوم : من ومهیار به کجا رسیدیم…. داستان من ومهیار به اینجارسید که من ومهیار منتظر ورود پدرش ماندیم تا بدنبال پسرش
قسمت دوم : من ومهیار به کجا رسیدیم…. داستان من ومهیار به اینجارسید که من ومهیار منتظر ورود پدرش ماندیم تا بدنبال پسرش
محدثه برای تولد مادرش به گلفروشی رفت تا چند شاخه گل ویک دسته گل یا سبد گل بخرد. وارد مغازه ی گلفروشی شد. مردی حدودن
یکی از دوستانم در گروه گفتگو پرسید چه مینویسید؟ وهمین امر، باعث شد که بسمت نوشتن این
آن اوایل که آزادنویسی را شروع کرده بودم برای سرعت بیشتر با ۴ یا ۵ رنگ خودکار متفاوت مینوشتم، وهرکجا گیر میکردم برای ازدیاد سرعت،
متنی هدیه به سایت اهل نوشتن دراندیشه نگاشتن بودم وچشمانم رابستم تا دایره لغات به فریادم برسد. یاد کتاب فرهنگ طیفی سلولهای خاکستری مغزم را
درحال نوشدن یک ایده ی جدید بودم که، دیدم تمام کلمات از ذهنم درحال فرار هستند . کلمه ها از دستان من فرار میکنند ودوست
روز آخر سال خسته تر از این بودم که بنگارم. بناچار ویس خوب خانم فلاح وچند ویس دیگر را که برایم دل انگیز بود میگذارم
به کاغذ خیره شده بودم تا نوشته ای جدید از تراوشهای ذهنم را بر روی کاغذ بنگارم. قلمم در دستم بود. به من نگاهی کرد.
به حقیقت، به صداقت چشم دوختن و از آن سخن گفتن، خیلی سخت است. ولی چگونگی تبدیل آن صداقت، به کلماتی که بیانگر؛ صوت، لحن
بازخوردی که پست شد😅🤣😂🥰😉😁😆😍(بعلت نوشتن در عرض ۷ ساعت داستان درحال بروز رسانیست) زندگی خوب ساختنیست نه داشتنی د بعلت یاری نکردن اینترنت نتوانستم