ارتباط مجسمه ای که تراشیده شد ..
امروز دروبینار اهل نوشتن، حکایت از داستانی شد که باید تا آخر همین هفته مینوشتیم. امروز کمی به آخر هفته نزدیکست وشاید این مجسمه ستون
امروز دروبینار اهل نوشتن، حکایت از داستانی شد که باید تا آخر همین هفته مینوشتیم. امروز کمی به آخر هفته نزدیکست وشاید این مجسمه ستون
داشتم توی گروه نویسنده مدرس به چتهای بچه ها نگاه میکردم وبه حال بد خود فکر میکردم تا اینکه تک تک صحبتهای بچه ها را
سارا دوست جدید من بود.درکلاس شروع به صحبت کرد از یک فیلم نامه نویس ایتالیایی بنام صحبت میکرد ومن درخیال خود بدنبال یک ایده ای
گلدوزی؛ او، گلدوزی را از مادربزرگش آموخته بود، همینطور نحوه برخورد با آدمها را… پدر ومادرش پزشک بودند واکثر مواقع وقت خود را،در بیمارستان کسری
مردم گاهی فکر میکنند نوشتن ،کار سختیست وزمان زیادی را، ازما میگیرد. اماحقیقت امر اینست که، نوشتن ، چیزی نیست، جز گرفتن قلم دردست .
محسن به همراه نسترن در راه رفتن به رستوران، کودک ۵ ماهه ای را میبینند که، درگوشه خیابان درسبدی زیبا گریه میکند. محسن نگاهی به
ارتباط جدید با آدم جدید مثل یک هندوانه دربسته میماند. تو نمیدانی چه هست وچه نیست.نمیدانی که، چه اتفاقی خواهد افتاد. تو فقط براساس بینش
دیشب توی مهمونی فضای سنگینی برقرار بود. ملیکا داشت چایی تعارف میکرد. چادر گلدار درشتی با نگینهای ریز به سر داشت که گل یاسی رنگ