چه کسی ضمیر ناخودآگاه را گول زد؟
خسته از زیستن در این دنیای بی رحم بود اما، هیچ وقت، صدای ناامیدی از رگهایش، شنیده نمیشد. زیرا بوجود خدایی قدرتمند باور داشت. همه
خسته از زیستن در این دنیای بی رحم بود اما، هیچ وقت، صدای ناامیدی از رگهایش، شنیده نمیشد. زیرا بوجود خدایی قدرتمند باور داشت. همه
یک سلام و یک نوازش، تنها چیزی بود که، درآن ارتباط میدید. تمام اتفاقها ونشانه های نادرست را، به گونه ای، رد میکرد ومیگفت: شاید
به کتابخانه نگاه میکردم وقفسه اول آن که کتابهای تاریخ تمدن ویل دورانت درونش چیده شده بود به من لبخند میزد.یاد خاطره آشنایی ام با
چراغها را خاموش کردند وخوابیدند .من به اتاق آمدم ودیدم بیدارست.گفتم : میخواستم کتاب بخوانم.تو بخواب من بیرون میروم.بنده خدا باهمان چراغ روشن خوابید ومن
دیشب بعد از کلاس وبلاگ نویسی به حرفهای ساده ی استاد فکر کردم ودیدم که چه قدرخوب است که، میتونیم درباره ی کتاب بنویسیم. من
توی کلاس نشسته بودم که صدای علی رو شنیدم . از در کلاس باسرعت جت روی صندلیش رفت وداد زد :بچه ها استاد اومد .
تابحال، به ارتباط بین کبریت واجاق گاز فکر کردی ؟ به رابطه بین اجاق گاز وغذا فکر کردی؟ یه لحظه بیا اینطور تصور کنیم که
مشغول گوش کردن مقاله یکی ا ز دوستانم بودم. مقاله اش را اینچنین شروع کرده بود؛ فلسفه چه نیست؟ واینچنین، فلسفه را با زبانی ساده
✍ گفتگو نویسی: ماه: تو خسته نشدی همش وایستادی؟ درخت: نه ،اما وقتی اینجا شلوغ میشه وهمه آدما باهم حرف میزنن کلافه میشم… ماه: آره،منم
امروزم را معنا بکن… درثانیه ثانیه امروزم تو را دیدم. باتو قدم زدم… درلبخندت، تورا یافتم…. درچشمت، گم گشتم…. دراحساست حیران شدم…. دروجودت ،حل شدم….